داستان زيبا و جذاب
مرد مسني به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در درحالي که مسافران در صندلي هاي نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي که هواي در حال حرکت را با لذت لمس مي کرد فرياد زد: "پدر نگاه کن درخت ها حرکت مي کنند." مرد مسن با لبخندي هيجان پسرش را تحسين کرد. کنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند که حرف هاي پدر و پسر را مي شنيدند و از حرکات پسر جوان که مانند يک بچه 5 ساله رفتار مي کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فرياد زد: " پدر نگاه کن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حرکت مي کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه مي کردند. باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چکيد. او با لذت آن را لمس کرد و چشم هايش را بست و دوباره فرياد زد:" پدر نگاه کن باران مي بارد، آب روي من چکيد."
زوج جوان ديگر طاقت نياوردند و از مرد مسن پرسيدند: "چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشک مراجعه نمي کنيد؟!"
مرد مسن گفت: " ما همين الان از بيمارستان بر مي گرديم. امروز پسر من براي اولين بار در زندگي مي تواند ببيند
سید عباس آهویی